داستان کوتاه
پناهگاه دلشکستگان
پدرم در روزهای آخر عمرش وصیت نامهای نوشت. او از بازاریهای بزرگ شهر بود و با همان حال خواست که قبل از مراسم خاکسپاریاش، این وصیتنامه باز شود. شبی که دنیا را به شوق آسمان ترک گفت، نامه را باز کردیم. بخش زیادی از اموالش را وقف همان امامزادهای کرد که
پدرم در روزهای آخر عمرش وصیت نامهای نوشت. او از بازاریهای بزرگ شهر بود و با همان حال خواست که قبل از مراسم خاکسپاریاش، این وصیتنامه باز شود.
شبی که دنیا را به شوق آسمان ترک گفت، نامه را باز کردیم. بخش زیادی از اموالش را وقف همان امامزادهای کرد که تا همین اواخر و با وجود همه مشغلهها و حال نه چندان خوب، خادم آنجا بود.
از سالهای بسیار دور و در جوانی، قبری درست در ورودی آستان و ضریح برای خود خریده بود. وقتی مراسم خاکسپاری به پایان رسید و به خانه آمدیم به سراغ دفتر یادداشتهای پدر رفتم. فکر میکردم در این روزها، تنها چیزی است که تسکینم میدهد.
روزهای آخر انگار پدرم خودش هم میدانست که زمان رفتن است. اما نکته جالب تمام روزها و تمام راز و نیازها برمیگردد به نام مبارک امامزادهای که حالا در همان جا دفن بود.
پدر پس از خطاهای جوانی و کاهلیهایش روزی به امامزاده پناه میبرد و از آن بزرگوار آبرو و عزت میخواهد. آن مرد بزرگ چنان نور هدایتی از جانب خدا بر پدر ارزانی میکند که نام بلند و آوازه جوانمردیهایش تمام شهر را پر کرده است.
بخش عظیمی از سرمایهاش که همگی را مدیون لطف و عنایت آن بزرگوار میدانسته وقف آستان کردیم تا این قطعه از بهشت تا ابد پناهگاه دلشکستگان و گناهکاران باشد که خسته و پشیمان به ایشان پناه میبرند. حالا هر روز که به دیدار پدرم میروم بهتر از قبل میدانم که در چه جایی آرام گرفته است.
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}